روزنه زندگی

روزنه زندگی

روزنه زندگی

روزنه زندگی

ماشین‌تان می‌تواند لانه میکروب‌ها شود

 اکثر مردم معتقدند که خودروی شخصی شان تمیزتر و بهداشتی تر از وسایل نقلیه ی عمومی است، غافل از اینکه همین ماشین شخصی نیز می تواند منبع آلودگی ها و میکروب ها باشد. محققان انگلیسی در این خصوص به نتایج جالب توجهی دست یافته اند که در ادامه می خوانید.


ماشین می تواند لانه ای برای تجمع میکروب ها باشد، بویژه اینکه خیلی از افراد عادت ندارند ماشین خود را به طور مرتب تمیز کنند.


نتایج بررسی هایی که با همکاری میکروبیولوژیست های دانشگاه ناتینگهام بریتانیا انجام شده است نشان می دهد که ردپای زیادی از میکروب ها و باکتری های خطرناک مانند استافیلوکوک یا اشرشیا کولی (ای کولای) در ماشین های شخصی پیدا شده است.


به خاطر اینکه خیلی از افراد عادت دارند در ماشین خود غذا بخورند و بیاشامند. در نتیجه خرده های مواد غذایی دیگر در گوشه و کنار ماشین ریخته می شود.


نتایج پژوهشی که روی دو هزار داوطلب انجام شده است نشان می دهد که از هر بیست راننده، یک نفر زیر صندلی خود خرده های مواد غذایی را می یابد.


با این حال نتایج بررسی ها نشان می دهد که خیلی از افراد از وضعیت بهداشتی نامناسب اتومبیل خود احساس نارضایتی ندارند و از هر چهار نفر یک نفر داخل ماشین خود را آن هم هر سه ماه یکبار تمیز می کند.


در نهایت اینکه متخصصان به این نتیجه رسیدند ۳.۵ درصد راننده ها، افراد بیمار را با ماشین خود جابه جا کرده اند و همچنین برخی از این افراد حیوانات خانگی مانند سگ و گربه را در ماشین شخصی خود حمل کرده اند.


به همین دلیل نیز امکان انتشار باکتری ها و میکروب ها در ماشین های شخصی کمتر از وسایل نقلیه ی عمومی نیست. 


در نتیجه توصیه می شود بعد از پیاده شدن از ماشین خود، حتما دست های خود را به دقت شسته و خشک کنید، چون همین ماشین نازنین که هزینه ی زیادی برای خرید آن کرده اید و جانش به جان تان بسته است، می تواند شما را بیمار کند. 


روزنه های زندگی


روزی ، گرگی در دامنه کوه متوجه یک غار شد که حیوانات مختلف از آن عبور می کنند. گرگ بسیار 


خوشحال شد و فکر کرد که اگر در مقابل غار کمین کند، می تواند حیوانات مختلف را صید کند. بدین


سبب، در مقابل خروجی غار کمین کرد تا حیوانات را شکار کند.


روز اول، یک گوسفند آمد. گرگ به دنبال گوسفند رفت. اما گوسفند بسرعت پا به فرار گذاشت و راه


گریزی پیدا کرد و از معرکه گریخت. گرگ بسیار دستپاچه و عصبانی شد و سوراخ را بست. گرگ گمان می


کرد که دیگر شکست نخواهد خورد.


روز دوم، یک خرگوش آمد. گرگ با تمام نیرو به دنبال خرگوش دوید اما خرگوش از سوراخ کوچک تری در


کنار سوراخ قبلی فرار کرد. گرگ سوراخ های دیگر را بست و گفت که دیگر حیوانات نمی توانند از چنگ من


بگریزند.


روز سوم، یک سنجاب کوچک آمد. گرگ بسیار تلاش کرد تا سنجاب را صید کند. اما سرانجام سنجاب


نیز از یک سوراخ بسیار کوچک فرار کرد. گرگ بسیار عصبانی شد و کلیه سوراخ های غار را مسدود 


کرد. گرگ از تدبیر خود بسیار راضی بود.


اما روز چهارم، یک ببر آمد. گرگ که بسیار ترسیده بود بلافاصله به سوی غار پا به فرار


گذاشت. ببر گرگ را تعقیب کرد. گرگ در داخل غار به هر سویی می دوید اما راهی برای فرار نداشت و 


سرانجام طعمه ببر شد.


نتیجه: هیچ گاه روزنه های کوچک زندگیت را به طمع آینده نبند.

روزنه ای به زندگی عابدان

در بنی اسرائیل زنی زناکار بود، که هرکس با دیدن جمال او، به گناه آلوده می شد! درب خانه اش به روی همه باز بود، در اطاقی نزدیک در، مشرف به بیرون نشسته بود و از این طریق مردان و جوانان را به دام می کشید، هرکس به نزد او می آمد، باید ده دینار برای انجام حاجتش به او می داد!

عابدی از آنجا می گذشت، ناگهان چشمش به جمال خیره کننده زن افتاد، پول نداشت، پارچه ای نزدش بود فروخت، پولش را برای زن آورد و در کنار او نشست، وقتی چشم به او دوخت، آه از نهادش برآمد که ای وای بر من که مولایم ناظر به وضع من است، من و عمل حرام، من و مخالفت با حق! با این عمل تمام خوبی هایم از بین خواهد رفت!!

رنگ از صورت عابد پرید، زن پرسید این چه وضعی است. گفت: از خداوند می ترسم، زن گفت: وای بر تو! بسیاری از مردم آرزو دارند به اینجایی که تو آمدی بیایند.

گفت: ای زن! من از خدا می ترسم، مال را به تو حلال کردم مرا رها کن بروم، از نزد زن خارج شد در حالی که بر خویش تأسف و حسرت می خورد و سخت می گریست!

زن را در دل ترسی شدید عارض شد و گفت: این مرد اولین گناهی بود که می خواست  مرتکب شود، این گونه به وحشت افتاد؛ من سال هاست غرق در گناهم، همان خدایی که از عذابش او ترسید، خدای من هم هست، باید ترس من خیلی شدیدتر از او باشد؛ در همان حال توبه کرد و در را بست و جامه کهنه ای پوشید و روی به عبادت آورد و پیش خود گفت: خدا اگر این مرد را پیدا کنم، به او پیشنهاد ازدواج می دهم، شاید با من ازدواج کند! و من از این طریق با معالم دین و معارف حق آشنا شوم و برای عبادتم کمک باشد.

بار و بنه خویش را برداشت و به قریه عابد رسید، از حال او پرسید، محلش را نشان دادند؛ نزد عابد آمد و داستان ملاقات آن روز خود را با آن مرد الهی گفت، عابد فریادی زد و از دنیا رفت، زن شدیداً ناراحت شد. پرسید از نزدیکان او کسی هست که نیاز به ازدواج داشته باشد؟ گفتند: برادری دارد که مرد خداست ولی از شدت تنگدستی قادر به ازدواج نیست، زن حاضر شد با او ازدواج کند و خداوند بزرگ به آن مرد شایسته و زن بازگشته به حق پنج فرزند عطا کرد که همه از تبلیغ کنندگان دین خدا شدند!.

روزنه ای به زندگی فرانچسکوی قدیس

فسردگى زندگى، فرسایش روح، جراحت رؤیاها: در این باره با هیچ کس نمى توان سخن گفت. با چه کس مى توان این راز را در میان گذاشت که مى خواهیم این زندگى را رها کنیم تا به حیات دیگرى بپیوندیم، و نمى دانیم چگونه باید این کار را بکنیم؟ چگونه مى توانید به نزدیکان خویش بگویید که عشق شما، همان عشقى که به من زندگى مى بخشید، این زمان برایم مرگ آور است؟ چگونه مى توانید به کسانى که دلبسته ى شمایند بگویید که از شما دل بکنند؟


سه کلمه تب آلوده تان مى سازد، سه کلمه به بستر میخکوب تان مى کند: «تغییر دادن زندگى». هدف این است، روشن و ساده. راهى که به هدف ختم مى شود پیدا نیست و سبب بیمارى نیز در همین نبودن است راه و نامطمئن بودن مسیرهاست. در برابر مسئله نیستیم، درون آنیم. مسئله خودماییم. آن چه مى خواهیم حیاتى تازه است، اما اراده ى ما که وابسته به حیات پیشین ماست، به کلى ناتوان است. به کودکانى مى مانیم که تیله اى در دست چپ خویش دارند و تنها هنگامى حاضرند آن را رها سازند که اطمینان یابند به ازاى آن سکه اى در دست راست شان گذاشته شده است: مى خواهیم به حیات تازه اى بپیوندیم، اما حیات پیشین را نیز نمى خواهیم از کف بدهیم. نمى خواهیم لحظه ى گذار و زمانى را که دستمان خالى مى شود، حس کنیم. 


آن چه شما را بیمار مى سازد، احساس نزدیک شدن گونه اى سلامتى است که برتر از سلامتى عادى و ناسازگار با آن است. اما در برابر آن پایدارى مى ورزید. گرچه زندگى فعلى را دیگر دوست نمى دارید، اما دست کم آن را مى شناسید. اگر آن را رها کنید، آن گاه دیگر قدرت انجام هیچ کارى را نخواهید داشت، و همین "هیچ" است که دلتان را خالى مى کند، و همین "هیچ" است که شما را به دو دلى و کورمالى و لکنت و عاقبت بازگشتن به راه هاى پیشین وا مى دارد.


روزنه ای برای زندگی

مگسی را کشتم

 نه به این جرم که حیوان پلیدی است بد است

و نه چون نسبت سودش به ضرر یک به صد است

 طفل معصم به دور سر من می چرخید

به خیالش قندم یا که چون اغذیه ی مشهورش تا به آن حد گندم

ای دو صد نور به قبرش بارد. مگس خوبی بود

من به این جرم که از یاد تو بیرونم کرد

 مگسی را کشتم...

-----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------


خواستم خودمو گول بزنم 

 همه ی خاطراتم رو انداختم یه گوشه ای

و گفتم :

فراموش

یه چیزی ته قلبم خندید و گفت :

یادمه...

-----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------


هرگاه از شدت تنهایی به سرم هوس اعتمــادی دوباره میزند

 خنجر خیانتی راکه در پشـتم فرو رفته در می آورم،

 میبوسمش, صیقلی عاشقانه اندکی نمک به رویش، نوازشـش کرده،

دوباره برسرجایش میگذارم.

از قول من به آن لعنتـــی بگویید خیالش تخت

 منه دیوانه هنوز به خنجرش هم وفادارم...


-----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------


بعضی وقتا آدما

الماسی تو دست دارن...


بعد چشمشون به یه گردو میفته


دولا میشن تا گردو رو بردارن


الماس میفته تو شیب زمین


قل میخوره و تو عمق چاهی فرو میره...


میدونی چی میمونه؟
یه آدم...


یه دهن باز...


یه گردوی پوک...


یه دنیا حسرت...


-----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------


کسی ما را نمی پرسد
کسی تنهایی ما را نمی گرید
دلم در حسرت یک دست
دلم در حسرت یک دوست
دلم در حسرت یک بی ریای مهربان مانده است
کدامین یار ما را می برد
تا انتهای باغ بارانی
کدامین آشنا آیا
به جشن چلچراغ عشق دعوت می کند ما را
و اما با توام
ای آنکه بی من
مثل من
تنهای تنهایی
تو که حتی شبی را هم
به خواب من نمی آیی
تو حتی روزهای تلخ نامردی
نگاهت
التیام دستهایت را
دریغ از ما نمی کردی
من امشب از تمام خاطراتم 
با تو خواهم گفت
من امشب با تمام کودکی هایم
برایت اشک خواهم ریخت
من امشب دفتر تقویم عمرم را
به دست عاصی دریای نا آرام خواهم داد
همان دریا که می گفتی
تو را در من تجلی می کند
ای دوست !
همان دریا که بغض شکوه هایم
در گلوی موج خیزش زخم بر میداشت
و اما با تو ام 
ای آنکه بی من مثل من
تنهای تنهایی
کدامین یار ما را می برد
تا انتهای باغ بارانی . . .