روزنه زندگی

روزنه زندگی

روزنه زندگی

روزنه زندگی

روزنه ای به زندگی عابدان

در بنی اسرائیل زنی زناکار بود، که هرکس با دیدن جمال او، به گناه آلوده می شد! درب خانه اش به روی همه باز بود، در اطاقی نزدیک در، مشرف به بیرون نشسته بود و از این طریق مردان و جوانان را به دام می کشید، هرکس به نزد او می آمد، باید ده دینار برای انجام حاجتش به او می داد!

عابدی از آنجا می گذشت، ناگهان چشمش به جمال خیره کننده زن افتاد، پول نداشت، پارچه ای نزدش بود فروخت، پولش را برای زن آورد و در کنار او نشست، وقتی چشم به او دوخت، آه از نهادش برآمد که ای وای بر من که مولایم ناظر به وضع من است، من و عمل حرام، من و مخالفت با حق! با این عمل تمام خوبی هایم از بین خواهد رفت!!

رنگ از صورت عابد پرید، زن پرسید این چه وضعی است. گفت: از خداوند می ترسم، زن گفت: وای بر تو! بسیاری از مردم آرزو دارند به اینجایی که تو آمدی بیایند.

گفت: ای زن! من از خدا می ترسم، مال را به تو حلال کردم مرا رها کن بروم، از نزد زن خارج شد در حالی که بر خویش تأسف و حسرت می خورد و سخت می گریست!

زن را در دل ترسی شدید عارض شد و گفت: این مرد اولین گناهی بود که می خواست  مرتکب شود، این گونه به وحشت افتاد؛ من سال هاست غرق در گناهم، همان خدایی که از عذابش او ترسید، خدای من هم هست، باید ترس من خیلی شدیدتر از او باشد؛ در همان حال توبه کرد و در را بست و جامه کهنه ای پوشید و روی به عبادت آورد و پیش خود گفت: خدا اگر این مرد را پیدا کنم، به او پیشنهاد ازدواج می دهم، شاید با من ازدواج کند! و من از این طریق با معالم دین و معارف حق آشنا شوم و برای عبادتم کمک باشد.

بار و بنه خویش را برداشت و به قریه عابد رسید، از حال او پرسید، محلش را نشان دادند؛ نزد عابد آمد و داستان ملاقات آن روز خود را با آن مرد الهی گفت، عابد فریادی زد و از دنیا رفت، زن شدیداً ناراحت شد. پرسید از نزدیکان او کسی هست که نیاز به ازدواج داشته باشد؟ گفتند: برادری دارد که مرد خداست ولی از شدت تنگدستی قادر به ازدواج نیست، زن حاضر شد با او ازدواج کند و خداوند بزرگ به آن مرد شایسته و زن بازگشته به حق پنج فرزند عطا کرد که همه از تبلیغ کنندگان دین خدا شدند!.

روزنه ای به زندگی فرانچسکوی قدیس

فسردگى زندگى، فرسایش روح، جراحت رؤیاها: در این باره با هیچ کس نمى توان سخن گفت. با چه کس مى توان این راز را در میان گذاشت که مى خواهیم این زندگى را رها کنیم تا به حیات دیگرى بپیوندیم، و نمى دانیم چگونه باید این کار را بکنیم؟ چگونه مى توانید به نزدیکان خویش بگویید که عشق شما، همان عشقى که به من زندگى مى بخشید، این زمان برایم مرگ آور است؟ چگونه مى توانید به کسانى که دلبسته ى شمایند بگویید که از شما دل بکنند؟


سه کلمه تب آلوده تان مى سازد، سه کلمه به بستر میخکوب تان مى کند: «تغییر دادن زندگى». هدف این است، روشن و ساده. راهى که به هدف ختم مى شود پیدا نیست و سبب بیمارى نیز در همین نبودن است راه و نامطمئن بودن مسیرهاست. در برابر مسئله نیستیم، درون آنیم. مسئله خودماییم. آن چه مى خواهیم حیاتى تازه است، اما اراده ى ما که وابسته به حیات پیشین ماست، به کلى ناتوان است. به کودکانى مى مانیم که تیله اى در دست چپ خویش دارند و تنها هنگامى حاضرند آن را رها سازند که اطمینان یابند به ازاى آن سکه اى در دست راست شان گذاشته شده است: مى خواهیم به حیات تازه اى بپیوندیم، اما حیات پیشین را نیز نمى خواهیم از کف بدهیم. نمى خواهیم لحظه ى گذار و زمانى را که دستمان خالى مى شود، حس کنیم. 


آن چه شما را بیمار مى سازد، احساس نزدیک شدن گونه اى سلامتى است که برتر از سلامتى عادى و ناسازگار با آن است. اما در برابر آن پایدارى مى ورزید. گرچه زندگى فعلى را دیگر دوست نمى دارید، اما دست کم آن را مى شناسید. اگر آن را رها کنید، آن گاه دیگر قدرت انجام هیچ کارى را نخواهید داشت، و همین "هیچ" است که دلتان را خالى مى کند، و همین "هیچ" است که شما را به دو دلى و کورمالى و لکنت و عاقبت بازگشتن به راه هاى پیشین وا مى دارد.