روزنه زندگی

روزنه زندگی

روزنه زندگی

روزنه زندگی

روزنه های زندگی


روزی ، گرگی در دامنه کوه متوجه یک غار شد که حیوانات مختلف از آن عبور می کنند. گرگ بسیار 


خوشحال شد و فکر کرد که اگر در مقابل غار کمین کند، می تواند حیوانات مختلف را صید کند. بدین


سبب، در مقابل خروجی غار کمین کرد تا حیوانات را شکار کند.


روز اول، یک گوسفند آمد. گرگ به دنبال گوسفند رفت. اما گوسفند بسرعت پا به فرار گذاشت و راه


گریزی پیدا کرد و از معرکه گریخت. گرگ بسیار دستپاچه و عصبانی شد و سوراخ را بست. گرگ گمان می


کرد که دیگر شکست نخواهد خورد.


روز دوم، یک خرگوش آمد. گرگ با تمام نیرو به دنبال خرگوش دوید اما خرگوش از سوراخ کوچک تری در


کنار سوراخ قبلی فرار کرد. گرگ سوراخ های دیگر را بست و گفت که دیگر حیوانات نمی توانند از چنگ من


بگریزند.


روز سوم، یک سنجاب کوچک آمد. گرگ بسیار تلاش کرد تا سنجاب را صید کند. اما سرانجام سنجاب


نیز از یک سوراخ بسیار کوچک فرار کرد. گرگ بسیار عصبانی شد و کلیه سوراخ های غار را مسدود 


کرد. گرگ از تدبیر خود بسیار راضی بود.


اما روز چهارم، یک ببر آمد. گرگ که بسیار ترسیده بود بلافاصله به سوی غار پا به فرار


گذاشت. ببر گرگ را تعقیب کرد. گرگ در داخل غار به هر سویی می دوید اما راهی برای فرار نداشت و 


سرانجام طعمه ببر شد.


نتیجه: هیچ گاه روزنه های کوچک زندگیت را به طمع آینده نبند.

روزنه ی زندگی

داستانک/ روزنه های زندگی

خراسان/ روزی گرگی در دامنه کوه متوجه غاری شد که حیوانات مختلف از آن عبور می کنند. گرگ بسیار خوشحال شد و فکر کرد که اگر در مقابل غار کمین کند، می تواند حیوانات مختلف را صید کند. بدین سبب، در مقابل خروجی غار کمین کرد تا حیوانات را شکار کند.

روز اول، یک گوسفند آمد. گرگ به دنبال گوسفند رفت، اما گوسفند به سرعت پا به فرار گذاشت و راه گریزی پیدا کرد و از معرکه گریخت. گرگ بسیار دستپاچه و عصبانی شد و سوراخ را بست. گرگ گمان می کرد که دیگر شکست نخواهد خورد.

روز دوم، یک خرگوش آمد. گرگ با تمام نیرو به دنبال خرگوش دوید، اما خرگوش از سوراخ کوچک تری در کنار سوراخ قبلی فرار کرد. گرگ سوراخ های دیگر را بست و گفت که دیگر حیوانات نمی توانند از چنگ من بگریزند.

روز سوم، یک سنجاب کوچک آمد. گرگ بسیار تلاش کرد تا سنجاب را صید کند، اما سرانجام سنجاب نیز از یک سوراخ بسیار کوچک فرار کرد. گرگ بسیار عصبانی شد و کلیه سوراخ های غار را مسدود کرد. گرگ از تدبیر خود بسیار راضی بود.

اما روز چهارم، یک ببر آمد. گرگ که بسیار ترسیده بود بلافاصله به سوی غار پا به فرار گذاشت. ببر گرگ را تعقیب کرد. گرگ در داخل غار به هر سویی می دوید، اما راهی برای فرار نداشت. ببر به او گفت: هیچ گاه روزنه های کوچک زندگی ات را به طمع آینده نبند و سپس به گرگ حمله کرد.

برگرفته از کتاب «زیرخاکی» ص۱۵۷

روزنه ای به زندگی فرانچسکوی قدیس

فسردگى زندگى، فرسایش روح، جراحت رؤیاها: در این باره با هیچ کس نمى توان سخن گفت. با چه کس مى توان این راز را در میان گذاشت که مى خواهیم این زندگى را رها کنیم تا به حیات دیگرى بپیوندیم، و نمى دانیم چگونه باید این کار را بکنیم؟ چگونه مى توانید به نزدیکان خویش بگویید که عشق شما، همان عشقى که به من زندگى مى بخشید، این زمان برایم مرگ آور است؟ چگونه مى توانید به کسانى که دلبسته ى شمایند بگویید که از شما دل بکنند؟


سه کلمه تب آلوده تان مى سازد، سه کلمه به بستر میخکوب تان مى کند: «تغییر دادن زندگى». هدف این است، روشن و ساده. راهى که به هدف ختم مى شود پیدا نیست و سبب بیمارى نیز در همین نبودن است راه و نامطمئن بودن مسیرهاست. در برابر مسئله نیستیم، درون آنیم. مسئله خودماییم. آن چه مى خواهیم حیاتى تازه است، اما اراده ى ما که وابسته به حیات پیشین ماست، به کلى ناتوان است. به کودکانى مى مانیم که تیله اى در دست چپ خویش دارند و تنها هنگامى حاضرند آن را رها سازند که اطمینان یابند به ازاى آن سکه اى در دست راست شان گذاشته شده است: مى خواهیم به حیات تازه اى بپیوندیم، اما حیات پیشین را نیز نمى خواهیم از کف بدهیم. نمى خواهیم لحظه ى گذار و زمانى را که دستمان خالى مى شود، حس کنیم. 


آن چه شما را بیمار مى سازد، احساس نزدیک شدن گونه اى سلامتى است که برتر از سلامتى عادى و ناسازگار با آن است. اما در برابر آن پایدارى مى ورزید. گرچه زندگى فعلى را دیگر دوست نمى دارید، اما دست کم آن را مى شناسید. اگر آن را رها کنید، آن گاه دیگر قدرت انجام هیچ کارى را نخواهید داشت، و همین "هیچ" است که دلتان را خالى مى کند، و همین "هیچ" است که شما را به دو دلى و کورمالى و لکنت و عاقبت بازگشتن به راه هاى پیشین وا مى دارد.