محمد پارسیون جراح و دندان پزشک درباره تاثیر سلامت دهان مادر بر دندان کودک، گفت: "فلور میکروبی" تجمعی از میکروبهاست که به طور معمول در محیط بدن وجود دارد اما بیماری زا نبوده و از ضرورتهای سازوکار بدن است. این فلورهای میکروبی در تمام سطح بدن از جمله دهان وجود دارد اما زمانی که میزان نوعی از این میکروب ها در محیط خود بالاتر از حد لازم باشد، بسته به نوع آن میکروب، اختلالاتی مانند ایجاد ضایعه، مشکلات لثه یا انواع پوسیدگی ها در دهان بروز میکند.
وی بیان کرد: این فلور میکربی داخل دهان مادر نیز وجود دارد؛ دهان نوزاد تا زمانی که داخل شکم مادر قرار دارد کاملا استریل است اما در بدو تولد، فلور دهانی او شروع به شکل گیری میکند و کودک معمولا این میکروبها را از طریق محیط اطراف، پوست بدن مادر، مواد غذایی مصرفی و غیره دریافت میکند.
پارسیون ادامه داد: یکی از مهمترین عوامل تاثیر گذار بر فلور میکروبی، مواد جذب شده از طریق مادر به کودک است به همین دلیل متخصصین دندانپزشک توصیه میکنند مادر با قاشقی که به دهان خود زده به کودک غذا ندهد، چراکه ممکن است میکروبهای مخرب دهان مادر به کودک منتقل شده و بر دندانهای او اثر تخریبی داشته باشد.
این جراح و دندانپزشک ادامه داد: حتی برخی پیشنهاد میکنند از فوت کردن غذای کودک نیز خودداری کنند تا از انتقال میکروبها جلوگیری شود؛ این موارد بهخصوص زمانی که مادر محیط دهانی آلوده دارد، اهمیتی بیشتر دارد.
وی تصریح کرد: البته در مواردی که محیط دهان مادر خیلی تمیز باشد و هیچ مشکلی در آن دیده نشود یا به اصطلاح فلور میکروبی مناسبی داشته باشد برای انتقال به کودک مناسب است و میتواند محیط دهانی مناسبی برای کودک ایجاد کند، اما در غیر این صورت به جز پوسیدگی و بیماری لثه چیزی به همراه نخواهد داشت.
پارسیون تاکید کرد: بهتر است پدر و مادر تا قبل از یک سالگی کودک حداقل یک بار به مطب پزشک مراجعه کنند تا علاوه بر معاینه بافت نرم محیط دهان، آموزشهای لازم را والدین دریافت کنند و بدانند کودک باید چطور شیر بخورد یا چگونه، چند بار در روز و با چه وسیلهای محیط دهان کودک را تمیز کنند، در حالی که معمولا به اشتباه تصور میکنند که تا قبل از در آمدن دندانها محیط دهان نوزاد نیازی به مراقبت ندارد.
روزی ، گرگی در دامنه کوه متوجه یک غار شد که حیوانات مختلف از آن عبور می کنند. گرگ بسیار
خوشحال شد و فکر کرد که اگر در مقابل غار کمین کند، می تواند حیوانات مختلف را صید کند. بدین
سبب، در مقابل خروجی غار کمین کرد تا حیوانات را شکار کند.
روز اول، یک گوسفند آمد. گرگ به دنبال گوسفند رفت. اما گوسفند بسرعت پا به فرار گذاشت و راه
گریزی پیدا کرد و از معرکه گریخت. گرگ بسیار دستپاچه و عصبانی شد و سوراخ را بست. گرگ گمان می
کرد که دیگر شکست نخواهد خورد.
روز دوم، یک خرگوش آمد. گرگ با تمام نیرو به دنبال خرگوش دوید اما خرگوش از سوراخ کوچک تری در
کنار سوراخ قبلی فرار کرد. گرگ سوراخ های دیگر را بست و گفت که دیگر حیوانات نمی توانند از چنگ من
بگریزند.
روز سوم، یک سنجاب کوچک آمد. گرگ بسیار تلاش کرد تا سنجاب را صید کند. اما سرانجام سنجاب
نیز از یک سوراخ بسیار کوچک فرار کرد. گرگ بسیار عصبانی شد و کلیه سوراخ های غار را مسدود
کرد. گرگ از تدبیر خود بسیار راضی بود.
اما روز چهارم، یک ببر آمد. گرگ که بسیار ترسیده بود بلافاصله به سوی غار پا به فرار
گذاشت. ببر گرگ را تعقیب کرد. گرگ در داخل غار به هر سویی می دوید اما راهی برای فرار نداشت و
سرانجام طعمه ببر شد.
نتیجه: هیچ گاه روزنه های کوچک زندگیت را به طمع آینده نبند.
در بنی اسرائیل زنی زناکار بود، که هرکس با دیدن جمال او، به گناه آلوده می شد! درب خانه اش به روی همه باز بود، در اطاقی نزدیک در، مشرف به بیرون نشسته بود و از این طریق مردان و جوانان را به دام می کشید، هرکس به نزد او می آمد، باید ده دینار برای انجام حاجتش به او می داد!
عابدی از آنجا می گذشت، ناگهان چشمش به جمال خیره کننده زن افتاد، پول نداشت، پارچه ای نزدش بود فروخت، پولش را برای زن آورد و در کنار او نشست، وقتی چشم به او دوخت، آه از نهادش برآمد که ای وای بر من که مولایم ناظر به وضع من است، من و عمل حرام، من و مخالفت با حق! با این عمل تمام خوبی هایم از بین خواهد رفت!!
رنگ از صورت عابد پرید، زن پرسید این چه وضعی است. گفت: از خداوند می ترسم، زن گفت: وای بر تو! بسیاری از مردم آرزو دارند به اینجایی که تو آمدی بیایند.
گفت: ای زن! من از خدا می ترسم، مال را به تو حلال کردم مرا رها کن بروم، از نزد زن خارج شد در حالی که بر خویش تأسف و حسرت می خورد و سخت می گریست!
زن را در دل ترسی شدید عارض شد و گفت: این مرد اولین گناهی بود که می خواست مرتکب شود، این گونه به وحشت افتاد؛ من سال هاست غرق در گناهم، همان خدایی که از عذابش او ترسید، خدای من هم هست، باید ترس من خیلی شدیدتر از او باشد؛ در همان حال توبه کرد و در را بست و جامه کهنه ای پوشید و روی به عبادت آورد و پیش خود گفت: خدا اگر این مرد را پیدا کنم، به او پیشنهاد ازدواج می دهم، شاید با من ازدواج کند! و من از این طریق با معالم دین و معارف حق آشنا شوم و برای عبادتم کمک باشد.
بار و بنه خویش را برداشت و به قریه عابد رسید، از حال او پرسید، محلش را نشان دادند؛ نزد عابد آمد و داستان ملاقات آن روز خود را با آن مرد الهی گفت، عابد فریادی زد و از دنیا رفت، زن شدیداً ناراحت شد. پرسید از نزدیکان او کسی هست که نیاز به ازدواج داشته باشد؟ گفتند: برادری دارد که مرد خداست ولی از شدت تنگدستی قادر به ازدواج نیست، زن حاضر شد با او ازدواج کند و خداوند بزرگ به آن مرد شایسته و زن بازگشته به حق پنج فرزند عطا کرد که همه از تبلیغ کنندگان دین خدا شدند!.
فسردگى زندگى، فرسایش روح، جراحت رؤیاها: در این باره با هیچ کس نمى توان سخن گفت. با چه کس مى توان این راز را در میان گذاشت که مى خواهیم این زندگى را رها کنیم تا به حیات دیگرى بپیوندیم، و نمى دانیم چگونه باید این کار را بکنیم؟ چگونه مى توانید به نزدیکان خویش بگویید که عشق شما، همان عشقى که به من زندگى مى بخشید، این زمان برایم مرگ آور است؟ چگونه مى توانید به کسانى که دلبسته ى شمایند بگویید که از شما دل بکنند؟
سه کلمه تب آلوده تان مى سازد، سه کلمه به بستر میخکوب تان مى کند: «تغییر دادن زندگى». هدف این است، روشن و ساده. راهى که به هدف ختم مى شود پیدا نیست و سبب بیمارى نیز در همین نبودن است راه و نامطمئن بودن مسیرهاست. در برابر مسئله نیستیم، درون آنیم. مسئله خودماییم. آن چه مى خواهیم حیاتى تازه است، اما اراده ى ما که وابسته به حیات پیشین ماست، به کلى ناتوان است. به کودکانى مى مانیم که تیله اى در دست چپ خویش دارند و تنها هنگامى حاضرند آن را رها سازند که اطمینان یابند به ازاى آن سکه اى در دست راست شان گذاشته شده است: مى خواهیم به حیات تازه اى بپیوندیم، اما حیات پیشین را نیز نمى خواهیم از کف بدهیم. نمى خواهیم لحظه ى گذار و زمانى را که دستمان خالى مى شود، حس کنیم.
آن چه شما را بیمار مى سازد، احساس نزدیک شدن گونه اى سلامتى است که برتر از سلامتى عادى و ناسازگار با آن است. اما در برابر آن پایدارى مى ورزید. گرچه زندگى فعلى را دیگر دوست نمى دارید، اما دست کم آن را مى شناسید. اگر آن را رها کنید، آن گاه دیگر قدرت انجام هیچ کارى را نخواهید داشت، و همین "هیچ" است که دلتان را خالى مى کند، و همین "هیچ" است که شما را به دو دلى و کورمالى و لکنت و عاقبت بازگشتن به راه هاى پیشین وا مى دارد.